یک من دیگری هست که بعضی صبحها بیشتر توی آینه نگاه میکند. آنی که حواسش هست به چینهای گوشه چشم، روی پیشانی، دور لب. همان که روی پلک بالا خط چشم آبی میکشد و زیر پلک پایینی خط چشم سیاه و توی آینه میگوید: « خوب شد!» همان که شالش را توی آینه مرتب می کند و گوشواره گوشش میکند. این من بیشتر وقتها نیست. بیشتر وقتها من غالب، سرسری رژ لب را میکشد روی لبش. اولین روسری که دم دستش باشد سرش میکند و اصلا حواسش به این نیست که کفش گلی است و مانتویش چروک است. آدمها این دومی را خوب میشناسند، خوبتر. همان که میدود. همان که مدام عجله دارد و همان که بعد از ناهار ردی از آرایش توی صورتش نمیماند. اما آن من دیگر که کفش پاشنه بلند میپوشد و وقت راه رفتن تق تق میکند، برای آدمها غریبه است. سر که برسد خوب نگاهش میکنند با نگاه « امروز چه خبره؟» بهش زل میزنند و من دیگر، توضیح نمیدهد. برای اینکه من دیگر است. آن یکی اگر بود توضیح کاملی میداد که امروز چه حالی دارد و چرا صبح وقت داشته که دستی به سر و رویش بکشد. من دیگر، اصلا توضیح نمیدهد. به جایش لبخند میزند. من دیگر حالش که خوب باشد سر میرسد. حالش که خوب باشد آرایش میکند. حالش که خوب باشد تق تق تق تق صدا میکند. من غالب برعکس است. آرایش نمیکند مگر اینکه حالش بد باشد. مگر اینکه جان نداشته باشد روزش را شروع کند. من دیگر را دوست دارم. حیف که اینقدر دیر به دیر سر میرسد.
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مدام ......برچسب : نویسنده : habibollahpur بازدید : 105